امروز من از سرکار ک برگشتم خونه.امیر گفت که آقای ابراهیمی اینا دارن میان اینجا که بریم تو اباد.من خشکم زد.خیلی خسته بودم.کلی هم کار داشتم. امیر و روزبه رفتن روغن ماشین رو عوض کنن.من تا به خودم بجنبم بچه ها اومدن.علی.عالیه و علی برادر. جالبش اینه که بچه ها فکر میکردن 1 ساعت راه.تا من به عالیه گفتم 2.3 ساعت راهه تشتکش پرید .گفت امیر گفته 1 ساعت.فقط منتظر بود امیر بیاد.امیر که اومد بهش گفت و ازاون جاییکه امیر اصولا کم نمیاره.میگفت راست میگم دیگه.سه تا انگشتشو چسبونده بود بهم میگفت ببین 1 ساعت کلفت. خلاصه ،دهن روزه راه افتادیم.حدود 2.5 تو راه بودیم.اشتهارد وایسادیم خرید کردیم.موقع اذان رزک بودیم.واسادیم...